عشق مامان و بابا آراد جونمعشق مامان و بابا آراد جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
آوین جون عشقمآوین جون عشقم، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

❤عشق مامان و بابا آراد جونم❤

یه اتفاق خیلی بد

عشق مامان نفسم ... دیشب وقتی از بیرون اومدیم توی پارکینک چشمت به موتورت افتاد  می خواستی سوارش بشی منم که هیچ موقع دلم نمیاد بهت نه بگم سوارت کردم چند دوری موتور  سواری  کردی بابا هم داشت ماشینش رو بررسی می کرد که ایرادی که پیدا کرده بود از کجاست کارش که تموم شد گفت بسه دیگه بریم بالا تو هم میگفتی نه منم  گفتم بابا جون بزار یه دور دیگه سواری بخوره اما کاش به حرف بابایی میکردم و میوردمت پایین دور آخر که تموم شد اوردمت جای پله ها که بیارمت پایین تو هم حسابی ذوق کرده بودی و دکمه های موتورت رو فشار میدادی که صداش در بیاد بابایی گفت ماشین روغن ریزی داره منم که دیدم با خودت مشغولی گفتم برم یه نگاه بکنم از کجا بعد بیارمت پایی...
26 ارديبهشت 1392

سفر 5 روزه به مشهد

روز پنج شنبه ١٩ اردیبهشت با هم دیگه رفتیم مشهد تولد متینا جون (دختر عمه) بود  با اینکه چند ساعت تو راه بودیم و خسته شدیم حسابی  بهت خوش گذشت  با دیدن متینا اینقدر ذوق کرده بودی که تماشایی بود از اون جایی که حسابی شیطون شدی و نمیزاری عکس بگیرم وقت همین چند تا عکس خوب شده بودند این چند روز حسابی پسر خوب و مودبی بودی مامانی رو اذیت نکردی عزیزم بهت افتخار میکنم متینا جونم تولدت مبارک                    ...
25 ارديبهشت 1392

شانزدهمین ماهگرد عشقم

  درونه مامانی یکی یه دونه من 16 ماه از با هم بودنم گذشته خدایا شکرت خیلی خیلی دوست دارم و می پرستمت عزیزم روز با روز شیطونتر و بازیگوشتر میشی حرف زدنت هم بهتر شده خودش شده یه فرهنگ لغت آرادی و حسابی هم دلبری میکنی وقتی بهت میگم آراد بابای کن بجای اینکه دست تکون بدی برای اون طرف مقابل  بوس میفرستی اونا هم حسابی کیف میکنن عشق  این هستی که همش بری بیرون تا میگم آراد بریم بیرون سریع میری و کفشهات رو میاری تا اونا رو پات نکنم آروم نداری .عزیزم می خواستم از شیربگیرمت یا بقول خودت گی گی اما بعد از دو روز دیدم حسابی  موقع خواب بی تاب شدی و بهانه گیر برای همین دلم نیومد و تصمیم گرفتم از این به بعد موقع خواب بهت شیر بدم...
6 ارديبهشت 1392

شروع پروژه سخت گی گی

عشق مامان عزیزم نمیدونم باید چکار کنم چی درسته چی غلط ده روز پیش یه ویروس از اون بد جنسها اومده بود سراغت و حسابی مریض شدی سه روز تب بدون اینکه پایین بیاد واسهال و استفراغ لب به هیچی هم نمیزدی تا میخوردی بالا می آوردیش حسابی اون روزها درگیر بودیم برای همین وابسته تر از قبل  به گی گی شدی و غذا نمیخوری با دکترت مشورت کردیم گفت برای بهتر غذا خوردن کم کمک از شیر بگیرمت منم دیدم الان که کاملا خوب شدی موقعش رسیده برای همین از امروز شروع کردم ببینم میتونم یا نه صبح که از خواب بیدار شدی گریه کردی و گفتی گی گی منم بهت ندادم و حواست رو پرت کردم برات صبحونه اوردم تخم مرغت رو کامل خوردی بعد از اون دوباره اومدی سراغم حواست رو پرت کردم و ب...
7 ارديبهشت 1392

آش دندونی کیان جون

  روز چهارشنبه صبح با هم دیگه رفتیم مشهد پنج شنبه آش دندونی کیان پسر جونی بود خیلی خوش گذشت و با بچه ها بازی میکردی ولی نتونستم ازتون یه عکس خوشگل دونفری بگیرم  روز جمعه هم با هم دیگه برگشتیم   کیان جونم جوجوی خاله مرواریدات مبارک       ...
2 ارديبهشت 1392
1